جدول جو
جدول جو

معنی رز کاردن - جستجوی لغت در جدول جو

رز کاردن
ریز کردن، خرد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راز کردن
تصویر راز کردن
گفتن سرّ خود به کسی، راز گفتن، مناجات کردن، نجوا کردن، آهسته و بیخ گوشی صحبت کردن، نهفته داشتن، پوشیده داشتن، برای مثال بپیچید و با خویشتن راز کرد / از انجام، آهنگ آغاز کرد (فردوسی - ۲/۱۲۵ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درز کردن
تصویر درز کردن
کنایه از آشکار شدن و فاش شدن راز یا مطلبی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ)
شکافته شدن. (آنندراج) :
ره از تبخال پی شان لرز می کرد
زمین تا گاو ماهی درز می کرد.
زلالی (از آنندراج).
، کنایه ازفاش گردیدن و آشکار شدن. (از برهان).
- درز کردن مطلبی، به گوشها رسیدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بروز کردن. داستان شدن. به دهنها افتادن. برملا شدن:
ز چاک پیرهن صبح درز کرد آخر
که شب چه داشته در زیر طیلسان جفا.
قدسی (از آنندراج).
آنچه پنهان کرد با دل گوهر دندان او
درز خواهد کرد آخر از لب خندان او.
تأثیر (از آنندراج).
، دوختن درز پارچه یا جامه. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، در اصطلاح نجاری، صاف و صیقلی کردن کلفتی دو تخته یا چوب است به نحوی که چون روی هم قرار دهند کاملاً دو سطح بر یکدیگر مماس شود، آنگاه با سریشم آن دو را بر یکدیگر بچسبانند و بصورت یک قطعه درآورند. معمولاً تخته های رویۀ میز و نظایر آن را درز می کنند و می چسبانند و آنگاه روی میز می اندازند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ نَ / نِ شُ دَ)
خراب کردن و از کار انداختن قفل و جز آن
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
راز گفتن. گفتن سرّ خود با کسی:
شب خیز که عاشقان بشب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند.
عبداﷲ انصاری.
یارب چه بود آن شب کان ماهروی من
با من بخلوت اندر تا روز راز کرد.
معزی.
یک شبی مجنون بخلوتگاه ناز
با خدای خویشتن میکرد راز.
مولوی.
بر من شبی نمیگذرد کز جفای تو
تا روز راز دل نکنم با خدای تو.
باقر کاشی.
مناجاه،با کسی راز کردن. (زوزنی) (منتهی الارب) ، نهفتن. پنهان کردن. پوشیده داشتن:
به آغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت و نیکی همه راز کرد.
ابوشکور.
ز مهراب و زال آن سخن راز کرد
نخستین از آن جنگ آغاز کرد.
فردوسی.
، نجوی کردن. آهسته و بیخ گوشی سخن گفتن:
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک با مه راز میکرد.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(تَ خُ کَ دَ)
جنگیدن و جنگ و نبرد کردن. (ناظم الاطباء) :
که در کشور هند چون رزم کرد
بدان را سر اندرکشیده به گرد.
فردوسی.
سپاهی ز استخر بی مر ببرد
بشد ساخته تا کند رزم کرد.
فردوسی.
وز آن پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوان است و خسرو جوان.
فردوسی.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
به دشت گل و خار و گنداب و چاه
مکن رزم کافتد به سختی سپاه.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ کَ دَ)
لرزیدن از سرما. مرتعش شدن بدن از سرما یا تب. نوبه کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از درز کردن
تصویر درز کردن
آشکار شدن فاش گردیدن: عاقبت مطلب درز کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرز کردن
تصویر لرز کردن
لرزیدن بر اثر سرما یاتب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درز کردن
تصویر درز کردن
((~. کَ دَ))
فاش شدن راز یا خبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لرز کردن
تصویر لرز کردن
((لَ. کَ دَ))
لرزیدن بر اثر سرما یا تب
فرهنگ فارسی معین
روان بودن، روان شدن، جنبش داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
خرد کردن پول
فرهنگ گویش مازندرانی
ریز کردن، خورد کردن، شکستن
فرهنگ گویش مازندرانی
سیخونک
فرهنگ گویش مازندرانی
بر سر گذاردن روسری و چادر، سقف زدن ساختمان
فرهنگ گویش مازندرانی
فرو ریختن، از هم پاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
روشن کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
فریب دادن، راضی نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
ضعف جسمی پیدا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
برخاستن، صدای برخاسته از کشیده شدن جسمی بر جسم دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
تیز کردن لبه و تیغه ی چاقو و هر چیز برنده ی دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
جدا شدن، رها شدن، پاره شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نشان کردن، نشان چیزی را گرفتن، درست کردن کاری یا چیزی، پیدا
فرهنگ گویش مازندرانی
انفاق کردن، رد کردن، خارج کردن، بیرون راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی را به قصد زدن و تنبیه به روی زمین خوابانیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کلون در را بستن و قفل کردن در
فرهنگ گویش مازندرانی
به هدف خوردن، اصابت کردن تصادم، مماس بودن
فرهنگ گویش مازندرانی
جدا شدن، گسسته شدن، نپذیرفتن، پرداخت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
متر کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: غمگین در گوشه ای نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
حرکت کردن، روان شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
قهر کردن، رمیدن ۲بی اجاره وارد شدن
فرهنگ گویش مازندرانی